-
[ بدون عنوان ]
21 اردیبهشت 1400 13:17
از پیاده روی که میام معمولا حالم خوبه و میگم و می خندم . دیگه عالم و آدم میدونن ورزش کردن و تحرک سروتونین بدن رو بالا میبره و آدم پرانرژی تر میشه . دیروز وقتی از بیرون اومدم قرار شد همه با هم بریم یه راهی بریم . چهار تا هم شوخی اون وسطا کردم . کلاه پنگوئنم رو که سرش کردم چند تا تار موش افتاد بیرون . میگم : اینو نگا...
-
10 می
20 اردیبهشت 1400 22:55
امروز به این نتیجه رسیدم باید چهار پنج سال پیش یک دکترِ خانم انتخاب می کردم که چهار پنج سال بعد در روزی چون امروز بتونم بگم که اعصاب و روانم درهم ریخته بخاطر چیزی به اسم پی ام اس . آخر هم البته روم نشد اینو بگم اما گفتم من بعضی روزا بی دلیل اصلا خوب نیستم و فکر میکنم صددرصد هورمونیه . اونم توضیح داد که اگر این جوری...
-
۶ می
15 اردیبهشت 1400 17:24
از وقتی chromebookم رسیده دارم هسته ی اتم رو میشکافم ! گفته بودم که همه ی کارهای مهم دنیا مانده بودند روی زمین تا من این وسیله را بخرم و همه ی مشکلات دنیا را حل کنم ! درواقع از روزی که آمده فقط کتاب میخوانم و گاهی زبان . دانلود که اینجا تعطیل است و خیلی جدی پیگرد دارد پس بسیاری فیلم و سریال تعطیل است و حتی بسیاری...
-
[ بدون عنوان ]
12 اردیبهشت 1400 14:52
امروز سر کلاس یوگا مربی مون :خب به شکم دراز بکشید . دوتا پا رو بالا نگه دارید . ملاک ران هاست که روی زمین نباشه . بالاتر لطفا ! خب وضعیت پاها در تمام حرکت تو همین موقعیت ثابت میمونه . حالا بدون کمک دست برید تو وضعیت مشابه بوجانگ . کتف ها از پشت به هم نزدیک لطفا . شونه ها پایین و از گوشها دور . کشش بیشتر . خب حالا...
-
29 آوریل
9 اردیبهشت 1400 21:30
شامپو ضدِ وز و ضدِ فر می زنم . بعدش نرم کننده ی ضد وز می زنم . بعد اسپری ضد وز و فر و بعدم روغن ضد فر بعد میام می شینم . دو دقیقه بعد می بینم باز پایین موهام فر خورده . با سشوار میفتم به جونش و آخرم حوصلم سر میره همه رو جمع میکنم پشت سرم . هروقت به فر فکر میکنم یاد قر میفتم ! و اینکه تصمیم گرفتم امسال بزنم تو کار رقص...
-
28 آوریل
8 اردیبهشت 1400 13:03
ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه بود و هوا هنوز روشن بود . از این بهتر نمیشود فقط برنامه ی زندگی من یکم بهم ریخته . مثلا نمی دانم کی باید شام بخورم و کی باید بخوابم وقتی ساعت نه هوا تاریک می شود . نشستم پای تلویزیون که یکی از فیلم های مستربین را پخش می کرد با دوبله ی آلمانی . می گویند دوبله ی آلمانی ها در دنیا نظیر ندارد ....
-
[ بدون عنوان ]
4 اردیبهشت 1400 22:33
اگه تو دستتو بدی به دستم یه روزی بذاری به تو برسم جونمو نخوری دروغی قسم! قربونت میشم من برات می میرم ! شما ببینید این شهرام شب پره چقد مینیماله و با چه چیزای ساده ای حاضره قربون آدم بشه !! من که مریدش شدم . قربونشم بشم !
-
24 آوریل
4 اردیبهشت 1400 19:49
خانقاه من هم در اینجا یک گلخونه در نزدیکی خونه است . جایی که توسط یک پدر و مادر و پسرشون درست شده و اداره میشه . عکس خودشون در حالیکه جایزه ی کارآفرین برتر رو گرفتن و خیلی هم خوشحالن دم درش هست . اخ من عاشق این کسب و کارهای خانوادگی ام و به نظرم کاری که قرار باشه هرروز کنار خانواده ات انجام بدی از جمله کارهای ایده...
-
22 آوریل
2 اردیبهشت 1400 14:17
آدمیزاد هم وقتی یک مدت نمی نویسه دیگه نوشتنش نمیاد . من هربار که اینجا رو باز میکردم با خودم میگفتم : خب که چی ؟! میدونید این جمله خیلی ویران کننده است . تمام شور و شوق زندگی و همه چیز رو از آدم میگیره . یعنی هرجای زندگی واستی و بگی “خب که چی” و به جواب “هیچی” برسی همه چیز از ارزش میفته و بعد ادامه دادن خیلی سخت میشه...
-
[ بدون عنوان ]
24 فروردین 1400 21:49
یکی از روتین های شبم اینه : آب و هوای فردای اینجا رو چک میکنم . مثل همیشه نسبتا سرد و با احتمالا هفتاد هشتاد درصد بارون در ساعاتی خاص . بعد دمای هوای اونجا رو چک میکنم . شهری که خانواده ام هستن . بیست و پنج شش درجه . چشمامو می بندم و تصور میکنم فردا که مامانم از خواب بیدار میشه آفتاب تندی تابیده . همه ی در و پنجره های...
-
۱۲ آوریل
23 فروردین 1400 14:14
امروز ساعت نه از خواب بیدار شدم با حالی که اگه میتونستم بیدار نمی شدم . دیشب ساعت یازده خوابیده بودم اما هنوز خسته بودم . این شبها تا صبح در حال خواب دیدن هستم و صبح که بیدار میشم حس بازیگری رو دارم که تمام شب سر صحنه ی فیلم برداری بوده . تو خواب هام مکالمه های طولانی دارم و کلی حرف می زنم و کلی چالش دارم که باید حل...
-
10 آوریل
21 فروردین 1400 15:27
داستان اینطوریه که هر آخر هفته یکی به ما پیغام میده که : امروز نون بربری خریدم بیایم خونتون تو حیاط بخوریم ؟ یا امروز کیک یزدی پیدا کردم بیایم با چایی بشینیم تو تراس خونتون بخوریم ؟ یا یک چیزی تو همین مایه ها و ما هم به شدت استقبال می کنیم . در اینجای زندگیم که ایستادم به نظرم یکی از ارزشمندترین دارایی های هر آدمی...
-
[ بدون عنوان ]
20 فروردین 1400 15:55
من روانی هایده شدم اونجایی که میگه : باااااده فروش می بده باددده فروش می بده خدایی اینطوری که ایشون با اون صدای ملکوتی میگه دلم میخواد باده فروش بشم ! اگه با همین صدا یه دور قرآن و خونده بود همه ی دنیا مسلمون میشدن . نیازی به هیچ جهاد و خونریزی هم نبود .
-
6 آوریل
17 فروردین 1400 12:14
دیروز هوا ابری بود و من میدونستم . سرظهری آفتاب درومد و درست وقتی داشتیم میگفتیم که عه ، چه خوب که آفتابی شد و پاشیم بریم یه دوری بزنیم در یک آن ، انگار که از آسمون برف شادی دارن می پاشن . برف همراه باد شدید . و ده دقیقه بعد دوباره آفتابی و امروز هم داره برف میاد . هرکس از در این خونه میاد تو اولین سوالش اینه که : خب...
-
[ بدون عنوان ]
14 فروردین 1400 21:20
جرئت نمیکنم جایی رو دی اکتیو کنم بس که در دوران پی ام اس قاطی میکنم و میزنم دی اکتیو میکنم ( دست کم یک جایی رو ! ) و بعد یکی از دوستام میپرسه چرا فلان جا نیستی و بهش میگم حوصله ندارم و اون میگه هه هه تو باز داری پریود میشی ! و این شده موضوع شوخی و خنده ی دورهمی هامون . الانم حتی وقتی واقعا حوصله ی کسی رو ندارم و پی ام...
-
[ بدون عنوان ]
12 فروردین 1400 13:34
به دوستم میگم : عید پاک رو پیشاپیش بهت تبریک میگم :) کلی میخنده و میگه : ازین که اینقد Integration و رعایت میکنی راضیم ازت . پتانسیل اینو داری اینقد تو فرهنگ اینا حل بشی که یه دستت آبجو باشه و یه دستت سوسیس با برتسل! بهش میگم : اره دیگه آخرم به جای اینکه از فرهنگ اینا ordentlich بودن ( منظم و مرتب بودن ) یا Punktlicht...
-
30 مارس
10 فروردین 1400 14:33
اینکه تو زندگی هیچی موندگار نیست رو اینجا خوب میشه فهمید . مثلا اینکه امروز و دیروز و فردا دمای هوا بیست درجه است و آفتاب بی دریغ می تابد دلیل نمیشود که پس فردا دمای هوا نشود نه درجه و تماما ابری و بارانی باشد . و ملت هم خوب این ناپایداری را درک کردند که در هوای آفتابی با یک شور و شوقی لباسهای تابستانی شان را می...
-
[ بدون عنوان ]
9 فروردین 1400 10:36
صبح که از خواب بیدار شد یک نگاه سرسری به زباله ها انداخت . بعد راهشو کج کرد به سمت زباله ها و بعد از چند ثانیه گفت : مامان توی این آشغالا چیپسه ! شما چیپس خوردین ؟!؟! بله ما یک بار یواشکی چیپس خریدیم و خوردیم ! ما همون نسلی هستیم که یه زمانی مامانمون آشغالامونو چک میکردن و از توش سیگار پیدا میکردن و باید بهشون جواب...
-
[ بدون عنوان ]
8 فروردین 1400 12:20
And let forever ... Begin tonight
-
26 مارس
6 فروردین 1400 19:09
بلاخره انگار اینجا هم قراره بهار بیاد . فاصله ی خونه ی ما با یک استخر روباز تنها دو تا کوچه است و من هربار از کنارش رد میشدم با خودم فکر میکردم یعنی روزی میرسه که هوا اینقدر گرم باشه که بشه توی این استخر شنا کرد ؟! یا مثلا روی اون صندلی ها نشست ؟! و وقتی به این چیزها فکر میکردم بیشتر سردم میشد . چند روز پیش در یک گشت...
-
25 مارس
5 فروردین 1400 15:36
این حرف همه هست که میگن خوبه تو این شرایط اومدی اینجا و کم کم داری با جذابیتای اینجا آشنا میشی چون برای کسی که مدتی اینجا بوده این شرایط لاک دون و این وضعیت آزار دهنده است . من البته فکر میکنم همه چیز به برمیگرده به نگاه آدم و البته منم میتونم شاکی باشم که چرا الان نمیتونم برم بیرون و نمیتونم باکسی رفت و آمد کنم و...
-
[ بدون عنوان ]
3 فروردین 1400 12:06
پاتنر همسایه مون میگفت هروقت از جلوی خونه ی شما رد میشیم یه بوی غذایی از خونتون میاد و بعد خود همسایه مون میگفت ما همیشه میگیم این مدت که همسرت تنها بوده احتمالا فقط تخم مرغ میخورده چون از روزی که شما اومدید از خونتون هرروز بوی یک غذایی میاد ! امروز که داشتم خورشت کرفس میذاشتم و با دست و دلی باز جوز هندی ها رو رنده...
-
[ بدون عنوان ]
2 فروردین 1400 20:05
ای عزیزای دلم دوباره غصه ها از دلامون رونده میشن ای عزیزای دلم یه روزی غزلای مهربون خونده میشن اینو اسپاتیفای در ویکلی میکس اش تقدیمم کرد . ماچ به این اسپاتیفای . مااااااااچ بهش .
-
22 مارس
2 فروردین 1400 09:01
دلم میخواست کلمه ها قابلیت حفظ صداهای اطرافشون رو داشتند . اونوقت صدای این پرنده هایی که میخونن توی این کلمه های من بود که در این سکوت اول صبحی که همه خوابن چیز عجیب و زیباییه و من دلم میخواد بگیرمش نشانِ بهار چون هوا هنوز ده دوازده درجه است و شبیه بهار نیست . در این سه روز گذشته احساس کردم که زندگیم به قول این...
-
[ بدون عنوان ]
28 اسفند 1399 13:44
فکر میکنید شما اولین بار کجا میفهمید که مهاجرید و این خاک مال شما نیست و این آدما از پوست و گوشت و استخون شما نیستند ؟! وقتی میرید یک رنگ ابرو می خرید با رنگ “بلوند روشن” که روشن ترین رنگ در اون مارک رنگ ابروست . بعد میاید و می مالید و پنج دقیقه ، ده دقیقه ، پونزده دقیقه ، بیست دقیقه و هییییچ ! هیچ تغییر رنگی اتفاق...
-
16 مارس
26 اسفند 1399 21:38
بعد از دو سه روز رفتیم بیرون . هوا سردتر از یک ماه پیش نبود اما من تنبلی پیشه کرده بودم . این پی ام اس هم هرجای دنیا باشی هست الحمدا.. ! قبلش هم افتاده بود به خانه تکانی و خانه تکانی هم الحمدا.. هرجای دنیا باشی هست . تازه وقتی با برادرم حرف میزدم فهمیدم چهار روز دیگر عید است . سیر و سنبل هنوز نخریدم . یک لباس سفارش...
-
14 مارس
24 اسفند 1399 22:37
امروز بیدار شدم و افسارم را دادم به دست هورمون ها که بردند هرجا خاطر خواهشان بود ! دکترم از هر دو جمله ای که میگوید یکی اش این است که “ اره خب ، تو احساس ناامنی میکنی “ . درست هم میگه البته . از نگاه من دنیا به شدت ناامن و غیرقابل پیش بینیه . نمیتونم توضیح بدم که چطور از نگاه من هر دقیقه میتونه اتفاق های عجیب غریبی...
-
[ بدون عنوان ]
23 اسفند 1399 17:30
سماق چیزی بود که فکر میکردم به سختی بتونم اینجا پیدا کنم . وقتی پیدا کردم حس شکستن شاخ غول بهم دست داد . سنجد چیزی بود که فکر میکردم هزارسال نمیتونم اینجا پیدا کنم . حالا که پیداش کردم نمیدونم چه حسی باید داشته باشم ! البته از اینکه چهار تا دونه سنجد 3.60 یورو قیمت داشت همه ی کرک و پرم ریخت . خب صد هزار تومن بدی چهار...
-
11 مارس
21 اسفند 1399 22:32
حال و هوا مثل بعدازظهرهای سیزده به در است . همان روزی که از صبح آفتاب محض بود اما آخرش یهو هوا ابری میشد و باران می گرفت . لااقل تا جایی که من یادم هست چون چندین سال بود که دیگر در مراسم پرشان سیزده به در شرکت نمیکردیم ! امروز اینقدر هوا گرفته بود که چراغ های تراس همسایه ی روبه رویی ما از صبح روشن شده بود . چراغهایی...
-
[ بدون عنوان ]
20 اسفند 1399 21:23
در اوج لجبازی ای که یک بچه ی هم سن اون میتونه داشته باشه ، فقط برای اینکه من بخندم حاضره از تمام مواضعش کوتاه بیاد :)) من هم قاعدتا باید بمیرم براش . نمیدونم چطور هنوز زنده ام !