-
[ بدون عنوان ]
5 بهمن 1399 01:19
به پنگوئنم میگه : تو خیلی شیرینی ... اونم میگه : من شیرین نیستم . گلابی ام !!
-
22 ژانویه
3 بهمن 1399 10:38
با خودم فکر کردم که بیا ! اینجا هم بیخوابی سراغم آمده . ساعت را چک نکرده گفتم حتما سه و چهار صبح است . هرچقدر به خودم فشار آوردم خوابم نبرد . صدای باران که میخورد نمی دانم به کجا شبیه صدای باران بود که میخورد به کانال کولر و این همانقدر که زیبا و فریبنده بود ، شده بود مایه ی بی خوابی من که آخر اینجا کجا و این صداها...
-
20 ژانویه
1 بهمن 1399 23:09
دارم خودم را با تلویزیون آلمان بمباران میکنم . چیزی هم می فهمم ؟ به ندرت و تقریبا خیر اما تصمیم دارم اینقدر گوش بدهم تا بفهمم . از اخبار و شوهای تلویزیونی تا سریال های و فیلمها و برنامه ی کودکان ، چیزی را از قلم نمی اندازم . علاوه بر این ، این روزها عموما در حال خوردن و مالیدن هستم . سو برداشت نشود درحال مالیدن...
-
18 ژانویه
29 دی 1399 16:52
امروز اولین روز بعد از یازده ماه و نیم است که زندگی مون شکل آدم واری به خودش گرفت . شکل زندگی بقیه که مرد خونه سر صبح میره سرکار و زن و بچه تا عصر تو سر و کله ی هم میزنن و دم غروب مردِ خونه میاد . من برای روزی مثل امروز خیلی هزینه دادم و می خواهم بگویم قدر چیزهای ساده ای که دارید را بدانید . امروز صبح یک ایمیل به...
-
17 ژانویه
28 دی 1399 09:57
ساعت شش و نیم بیدار شدم . به وقت خودم . مثل شب قبل فکر کردم ساعت دو و سه نیمه شب است . اینجا ساعت هشت و خورده خورشید تازه بیرون می آید و قبل از آن ظلمات شب است . امیدوارم من هم عادت کنم تا زمان روشن شدن هوا بخوابم . فکر میکنم بیش از پونزده ساعت خورشید را نداشتن کمی سخت است . پرده ها را جمع کردم و دیدم برف آمده . یکدست...
-
۱۶ ژانویه
27 دی 1399 19:38
جدید بودن که پدیده ی هیجان انگیزی است ، لااقل برای من . این است که بعد از آن چند روزی که همه ی عزیزانم جلوی چشمم اشک می ریختند و بعد از آن شبی که فرودگاه دقیقا معنی فرودگاه را گرفته بود و دقایق سنگین و پر از غمی را حمل میکرد ، باز هم لااقل برای من و بعد از سفر شانزده ساعته ی خسته کننده حالا می توانم بگویم تجربه ام...
-
[ بدون عنوان ]
22 دی 1399 21:56
یک سال تمام به همه گفتم روزی که ویزام بیاد همون فرداش میرم . حالا همه یک جوری رفتن توی شک که انگار نه انگار هرروز و شبِ این یک سال برای من اندازه ی یک سال گذشته و هر دوی ما ازینکه بلیط های چهارشنبه شب پر شد و یک روز دیرتر باید برویم به شدت ناراحت شدیم . اینقدر که افتادیم ببینم میشود با پرواز دیگری رفت که همان پنجشنبه...
-
[ بدون عنوان ]
19 دی 1399 12:07
برای یه روزی که آفتاب بود و خانواده بود و همه ی چیزهای دوست داشتنی بودند . تا ابد که مهستی خانم بخونن : “بیا که من هنوز یادتم... “ یاد امروز میفتم . تا ابد این گرما تو تنم هست .
-
[ بدون عنوان ]
17 دی 1399 20:05
از آرزوهام اینه که هفتاد سالم بشه و از محتویات کیفم یکی رژ قرمز و یکی لاک جیگری باشه . پی اس : حالا چیزی که همین الان جزء محتویات کیفم نیست !
-
فقط یک بار ، مروارید
15 دی 1399 06:13
از لحاظ روحی به شدت به اون فرشته ی مهربون توی کارتون سیندرلا نیاز دارم . به اینکه بیاید و چوب جادویی اش را بچرخاند و یک بیبیدی بابیدی بووو بگوید و من حمام رفته و سشوار کشیده و آرایش کرده بنشینم مقابلش . بعد هم یکی از همین گربه های خیابان را بکند راننده ام و بگوید : خب امروز روز توئه . روز من یعنی که در ابتدا من را ول...
-
[ بدون عنوان ]
14 دی 1399 11:54
اخیرا گوشیم که زنگ میخوره پنگوئنم میگه : کی بود ؟!!!!
-
شبا که شما میخوابین
13 دی 1399 04:16
سه صبح بیدار میشی ؟ تلاش میکنی بخوابی نمیتونی ؟ بازی Samorost را باز میکنی و می بینی این نیمه ی شب مغزت قفل است و نمی تواند معما حل کند ؟ بازی را می بندی و دنبال یک نوشته ی خوب می گردی ؟ ساعت نزدیک چهار است ؟ فردا هزارتا کار به صف نشسته اند که بهشان رسیدگی کنی ؟ وسط همه ی این کارها قرار است یک کار بی ربط بکنی که آن بی...
-
[ بدون عنوان ]
11 دی 1399 21:01
نشستم براش کتابهای بچگی پدرش رو میخونم . کتاب “حسنی ما یه بره داشت” و رسیدم به اونجاش که میگه : ننه ی حسن سرتاسرِ تابستون و کمی مکث کردم که عکساشو ببینم که پنگوئنم گفت : شیرشو بردن هندستون !!
-
[ بدون عنوان ]
3 دی 1399 20:33
بعد از دوروز که از کف مهمونی جمع شدم امشب تصمیم گرفتم شام درست کنم . بعد منصور رو از زیر خاک کشیدم بیرون و یه فوتش کردم که میگفت : طراوت و تازگیتو نم نم بارون نداره ... پنگوئنم هم نشسته بود نقاشی میکشید و بدنش رو این طرف و اون طرف می داد. مامانم خندید و گفت : اینا نگاه کن تورو خدا ! به مامانم گفتم : حالا من اگه یه...
-
هرکسی از ظن خود شد یار من
3 دی 1399 15:05
چند شب پیش نشستیم شام بخوریم دوستم زد یک برنامه ای گذاشت که شبیه بفرمایید شام بود فقط مهمان هاش بازیگر بودند. خلاصه اون قسمت میزبان یک خونه زندگیِ لاکچری ای داشت که آلّاه آلّاه . حالا من که مشکلی نداشتم و نوش جونش منتها چند ماه پیش شوهر ما یک روز یک ویدئو برای ما فرستاد که همین خانم توش داشت حرف میزد و الان مطلقا...
-
[ بدون عنوان ]
2 دی 1399 15:35
-بپوش یه ساعت دیگه میام برمیدارمت بریم شمال ! جمله ی منتخبِ امروز در دنیای موازی ام .
-
[ بدون عنوان ]
1 دی 1399 21:46
به جان خودم توان مقابله با هیچ چیز جدیدی رو از جمله ویروس تازه ، جهش یافته ، گنده شده ، خودشو خر کرده و هیچ رقمشو ندارم . با من از این شوخیا نکنید . ندارم به قرآن :(((
-
[ بدون عنوان ]
1 دی 1399 15:26
یعنی تو خود خاک آلمان برای کریسمس و ولادت حضرت مسیح! و مابقی عید و شیرینی خوردناشون پنج روز تعطیلن. بعد این سفارت که خاک همون آلمانه تو تهران از هفته پیش تا دو ژانویه تعطیل کرده ! ما هم دیگه عادت کردیم اینا بیان بگن یک سال دیگه هم تعطیلیم به هیچ جامون برنمیخوره .
-
[ بدون عنوان ]
30 آذر 1399 13:31
نشسته بودیم با هم حرف میزدیم و من هم آماده میشدم که دوستم گفت : نمیخوای لاک بزنی ؟ لاک هات پریده رو اعصاب منه ! گفتم : عجله دارم نمیرسم . نمیبنی مامانم هی داره زنگ میزنه . گفت : بده من برات بزنم . بعد که من یک دستمو دادم برام لاک بزنه و با اون یکی ریمل میزدم گفت : ناخنات خیلی قشنگه چرا همش میگی ناخنام خوب نیس ؟ بعد...
-
[ بدون عنوان ]
29 آذر 1399 10:23
به یک شعر نیاز دارم که مفاهیم خاک بر سری توش باشه ! خودم نمی تونم وضعیت سلول هامو توضیح بدم !
-
[ بدون عنوان ]
27 آذر 1399 12:34
اینقد بدم میاد ازینایی که تازه رفتن تو توییتر و چهارتا خبر از کثافت کاری اینا خوندن و حالا فک میکنند دیگه همه چیزو فهمیدن و میشینن میگن عمر این جمهوری اسلامی رو به اتمامه !دیگه ته اش یه ساله دیگه و هیشکی هم نیس بهشون بگه : هنوز سر خط هم نیستید با این اطلاعات دوزاری تون . بابای خدابیامرزه من وقتی اینا تو قنداق بودن...
-
تک شاخِ بنفش
26 آذر 1399 12:12
با پنگوئنم نشسته بودیم و کتاب حیوانات را مرور می کردیم . راستش یک سری از حیوانات را خود من هم درست و درمون نمیشناختم . مثلا یک تصویر را نشانش دادم و گفتم : این اسب آبیه . درحالیکه خودم یک تصور دیگر از اسب آبی داشتم . توی کتابش اتفاقا حیوان را آبی کشیده بود . به کرگدن رسیدم . بنفش اش کرده بودند . گفتم : میدونی این چیه...
-
چالشِ سن و سال جدید
25 آذر 1399 19:04
کارم رسیده به نصب اپ کرفس روی گوشی و شمارش کالریها و پروتئین ها و سالاد خوردن های شبانه و از این دست چیزهایی که فکر نمیکردم هیچ وقت دغدغه ام بشود . دو سه کیلو گرمِ ناچیز اضافه وزن دارم اما احساس میکنم اینجا همان بزنگاه تاریخی است که اگر جلوی خودم را نگیرم دیگر نمیتوانم این کار را بکنم . این را از روزی فهمیدم که...
-
[ بدون عنوان ]
24 آذر 1399 21:48
وقتی که داشتم با پنگوئنم بازی میکردم و بعد نمی دونم چی شد که یهو کف پاشو گاز گرفتم ! یاد اون توییت افتادم که میگفت : شماها هم عشقتون و بوس میکنید ؟!؟! یعنی گازش نمیگیرید ؟! پنگوئنم هم یه جوری نگاهم کرد که این چه حرکتی بود از جانبِ مقامِ شامخِ مادر آخه !!
-
بخت منم که تو خوابه
23 آذر 1399 22:23
-من که سرم را از روی پته ام برنمیداشتم اما برادرزاده ام بلندبلند سوالات زبانش را می خواند و من هم جوابش را از بین گزینه ها می گفتم و او هم کلیک میکرد . بعد هم نشستیم سر کلاس تاریخ اش که معلم شان داشت یک مشت چرت و پرت میگفت . بهش گفتم اینا روگوش نده و خودم واقعیت های تاریخی رو براش گفتم . بعد هی راه میره تو خونه و...
-
شنبه ی مهم
22 آذر 1399 12:36
تقریبا هربار با خودم عهد میکنم که در این وضعیت روحی کارهای عجیب غریب نکنم اما باز هم چشم که باز میکنم میبینم یک مجموعه تصمیم های خلاقانه گرفتم . مثلا امروز ساعت پنج که بیدار شدم به خودم گفتم : دمت گرم M خانم . سحرخیز کی بودی تو ؟! و یک جوری زندگی رو از سر گرفتم که انگار یک تایم معمولیه فقط از زیر پتو ! بعد یادم اومد...
-
[ بدون عنوان ]
22 آذر 1399 07:48
- ای غمِ عشقِ تو چاره ی من یعنی شما ببین ما چی بودیم که غم عشقش چاره مون بوده !! -در همون راستاها به اینکه آفتاب درنمیاد خو کردم و اصلا دیگه دلم نمیخواد دربیاد .
-
[ بدون عنوان ]
21 آذر 1399 23:01
یکم مرزای بین من و دستاتو کم کن ...
-
[ بدون عنوان ]
21 آذر 1399 08:02
دلم یک بوسه ی پر از جزئیات می خواهد ! روزهای مداوم ابری آدم را هوایی می کند .
-
[ بدون عنوان ]
20 آذر 1399 23:53
دوران دبیرستانم هیچ خاطره ی قشنگی نداشت . رشته ی تحصیلی ام را دوست نداشتم و اصلا نمی فهمیدم انتگرال فلان و فلان به درد کجای زندگی ام میخورد . مدرسه ی مزخرفی داشتیم که تنها انتظارشان از ما نمره های خوب و قبولی در دانشگاه های خوب بود . مشکلات خانوادگی هم مزید بر علت بود . تنها چیزی که صبح ها من را می کشاند مدرسه دو تا...